اواز درخت گز (رمان)

در بحث‌ها که محورش بر سیاست بود شرکت نمی‌کرد و بیشتر وقت‌ها گوش بود. کارمندان نسبت به زندگیش حساس شده بودند و می‌خواستند از زندگی این جانور سر در بیاورند که گذشته‌اش چه بوده است. چرا همیشه لالمانی می‌گیرد. مگر در این جامعه زندگی نمی‌کند.
از او انتقاد می‌کردند که گردوی سر بسته است. و با گوش خود می‌شنید که می‌گفتند: خوب نیست آدم گردوی سر بسته باشد. سکوتش را ناشی از بی‌تفاوتی به مسایل روز می‌دانستند و با
زبان بی‌زبانی این موضوع را گوشزد می‌کردند. در موقع بحث او را مثال می‌زدند که این‌جور آدم‌ها در جامعه هستند که نسبت به مسایل روز بی‌توجه‌اند و جلو پیشرفت جامعه را می‌گیرند. او این سرزنش‌ها را می‌شنید ‌اما به روی خودش نمی‌آورد. زندگیش تلخ تر از آن بود که با این حرف‌ها از کوره در برود و خودش را خالی کند…

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *