One thought on “به علی گفت مادرش روزی”

  1. توی ماشین، مامان همه¬ش حرف پدربزرگم رو می¬زنه و بعد فحش¬های بد می¬ده. مثله تلویزیونِ خونه¬مون که فقط یه وجب و نصفی از من بلند¬تره، یه بند حرف می¬زنه و نمی¬ذاره کسی نفس بکشه یا اگه ساکت بمونه به حرف هیچ¬کی گوش نمی¬ده. «‌پیر خرفت، اول که ارث می¬خواست، حالا هم…‌‌‌«‌ ‌حتماً اگه منم این¬جوری حرف بزنم با پشت دست می¬زنه توی دهنم و می¬گه: «‌ذلیل مرده… این حرفارو کی بهت یاد داده؟ هان؟ از فردا حق نداری بری تو کوچه فوتبال بازی کنی.‌‌‌«‌ ‌همین¬طوری¬ هم نمی¬ذاره برم تو کوچه فوتبال کنم. سرم رو به زور می¬ذاره روی پاش و به موهام دست می¬کشه. دستایی که یه روزایی بوی پیاز و ترشی می¬دادن، دیگه هیچ بوی ندارن. شدن دستای نرمی که روی سرم قدم می¬زنن

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *