بمباران

با خود گفت: من کیستم؟ یکی از صدها هزار. یکی از همه‌ی این همه آدمی، که در مدار زمین هستند. می¬گریزند. می¬مانند. از پله‌ها پایین می‌روند. پناه می‌گیرند. نمی‌خوابند. سیگارمی کشند. فریاد می‌کنند. جیغ و ویغ راه می‌اندازند. قلب شان تند تند می‌زند. مغزشان سوت می‌کشد. صدای آژیر را خفه می‌کنند. گوش به زنگ می‌مانند. صبح تا شب، شب تا صبح صدای رادیو‌شان بلند است. تلویزیون¬شان روشن. از صدای افتادن لیوان می‌هراسند. از صدای حرکت صندلی می‌هراسند. از کوبیدن پاشنه‌ی پا به پایه‌ی میز می‌هراسند
بمباران ، محمود بدرطالعی

با خود گفت: من کیستم؟ یکی از صدها هزار. یکی از همه‌ی این همه آدمی، که در مدار زمین هستند. می­گریزند. می­مانند. از پله‌ها پایین می‌روند. پناه می‌گیرند. نمی‌خوابند. سیگارمی کشند. فریاد می‌کنند. جیغ و ویغ راه می‌اندازند. قلب شان تند تند می‌زند. مغزشان سوت می‌کشد. صدای آژیر را خفه می‌کنند. گوش به زنگ می‌مانند. صبح تا شب، شب تا صبح صدای رادیو‌شان بلند است. تلویزیون­شان روشن. از صدای افتادن لیوان می‌هراسند. از صدای حرکت صندلی می‌هراسند. از کوبیدن پاشنه‌ی پا به پایه‌ی میز می‌هراسند… .

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *